نويسنده: حميد احمدي





 


مدل هاي دولت سازي، رقابت نخبگان و نظام بين المللي ديدگاه هاي مفيدي ارائه مي دهد كه مي تواند كمك موثري در تبيين علل سياسي شدن مسائل مذهبي و زباني در ايران باشد. با تكيه بر اين سه مدل چهارچوبي نظري ارائه مي شود كه در آن سه متغير عمده - يعني دولت، نخبگان و نيروهاي بين المللي- نقش هاي مهمي در سياسي كردن مسئله ي قوميت و بروز حركت هاي سياسي در ميان گروه هاي مذهبي- زباني ايفا مي كند. در ارائه ي اين چهارچوب نظري، تاريخ سياسي ايران مدنظر بوده است. درواقع، ظهور دولت تمركزگراي مدرن در ايران نخبگان قدرتمند ايلات را به چالش طلبيد و قدرت اجتماعي- سياسي آن ها را از بين برد. نخبگان ايلي (‌ رؤساي ايلات و اعقاب تحصيل كرده ي آن ها ) به منظور مقاومت در برابر سياست هاي تمركزگرايانه و نيز ايل زدايي دولت مدرن، به مقولات و علايق كهن مانند زبان و مذهب متوسل شدند تا مردم را عليه دولت مركزي بسيج كنند. در عين حال، نيروهاي بين المللي در ابعاد سياسي و فرهنگي جنبش هاي ناسيوناليستي در ميان گروه هاي اقليت مذهبي- زباني را تشويق و حمايت كردند. با اين حال، براي نشان دادن نقش مهم اين سه عامل در بروز و گسترش گرايش هاي سياسي محلي در ايران، ‌لازم است اين مسائل به تفصيل بررسي شود.

1.فرايند شكل گيري دولت مدرن و روابط دولت- ايلات

با ظهور دولت ملي مدرن در غرب و گسترش اين انديشه در خاورميانه، به ويژه با توجه به پيچيدگي تحولات اجتماعي- اقتصادي در دوران معاصر، گرايش دولت به تمركزگرايي نيز افزايش يافت. هدف از اين تمركزگرايي از بين بردن همه ي تعلقات به استثناي وفاداري به دولت بود. به اين ترتيب، رابطه ي سنتي موجود ميان نخبگان ايلي ( به ويژه رؤساي ايلات ) و دولت تغيير شكل داد. قبل از ظهور دولت تمركزگرا، رؤساي ايلات اختيارات وسيعي در مناطق تحت نفوذ خود داشتند و رابطه ي آن ها با دولت مركزي، همان گونه كه در فصل دوم گفتيم،‌ بر مبناي يك الگوي شناسايي متقابل استوار بود. رؤساي ايلات نسبت به دولت ابراز وفاداري و از آن تبعيت مي كردند و در بسياري موارد به جمع آوري ماليات و تدارك نيروي نظامي براي دولت مي پرداختند. دولت نيز به نوبه ي خود رؤساي ايلات را به عنوان نمايندگان دولت به رسميت مي شناخت. (شكل 1).
در اوايل قرن چهاردهم شمسي ( دهه ي 1920 ميلادي ) با روي كار آمدن رضاشاه، بنيان گذار سلسله ي پهلوي، اين الگوي رابطه ي دولت- ايلات تغيير يافت.(1) دولت مدرن پهلوي با دولت هاي ماقبل مدرن صفوي، زنديه و قاجار تفاوت داشت. لويس بك دولت جديد ايران را چنين توصيف مي كند:
هنگامي كه رضاخان در سال 1926 [ 1304ش ] شاه ايران شد، سلطنت خودكامه ي پهلوي را با اتكا بر ارتش و بوروكراسي مدرن به شيوه ي غرب بنيان نهاد. تمركزگرايي دولت تغييراتي عمده در دستگاه حكومت و جامعه به جاي گذاشت كه از جمله مي توان به پيدايش يك ايدئولوژي ناسيوناليستي، توسعه و كنترل اقتصادي، نوگرايي، غرب گرايي و غيرمذهبي شدن جامعه اشاره كرد.(2)
تحولات ديگري نيز صورت گرفت كه راه را براي گسترش انديشه هاي ناسيوناليستي در ايران هموار ساخت: چندين دهه تحقير ملي كه با اشغال سرزمين هاي ايران توسط روسيه در قفقاز شروع شد؛ مداخله ي خارجي و نفوذ انديشه ي ناسيوناليسم ليبرال به شيوه ي اروپا. بدين ترتيب با به قدرت رسيدن رضاشاه ... او تمام جامعه ي ايلي ايران را مغاير با وحدت ملي و تهديدي براي امنيت داخلي قلمداد كرد. اين ديدگاه توجيه كننده ي اقداماتي بود كه كمترين خواسته ي آن نابودي كامل بنيان هاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي جوامع ايلي بود.(3)
سياست تمركزگرايانه ي رضاشاه در رابطه با ايلات بر پايه ي سه استراتژي استوار بود: نابودي قدرت رؤساي ايلات، اسكان دادن ايلات كوچ نشين و خلع سلاح نيروهاي ايلي(4). در نتيجه ي اين سياست نخبگان محلي نظير رؤساي ايلات، شيوخ و آقاها خودمختاري خود را از دست دادند و رابطه ي مسالمت آميز گذشته ي آن ها با دولت، حالت خصمانه به خود گرفت. (شكل 2)
مهم ترين نتيجه اين سياست ها، بيگانه شدن بسياري از رهبران ايلي با دولت بود. همچنان كه بك تأكيد كرده است: « بسياري از قربانيان سياست هاي خشونت آميز رضاشاه براي نخستين بار دستخوش احساس سياسي هويت قومي و ايلي شدند. »(5) تفاوت هاي زباني و مذهبي ميان اين گروه ها و دولت در فرايند اين سياسي شدن تأثير داشت. نخبگان ناراضي، از جمله رؤساي ايلات، اين سياست هاي دولت را تبعيض آميز مي دانستند. نخبگان متعلق به گروه هاي زباني و مذهبي درصدد برآمدند براي بسيج مردم عليه دولت و سياست هاي آن اختلافات زباني و مذهبي را تداوم بخشند. به اين ترتيب، بسيج قومي تا حدي نتيجه ي سياست هاي دولت عليه گروه هاي ايلي بود. نخبگان ايلي نيز در جريان مبارزه ي خود عليه دولت تمركزگراي اقتدارطلب، براي جلب حمايت سياسي و كسب منابع اقتصادي، از اختلافات مذهبي و زباني استفاده كردند.

2. شكل گيري هويت قومي در جريان مبارزه ي نخبگان براي كسب قدرت

شكل گيري هويت قومي و ناسيوناليسم قومي به عنوان يك ايدئولوژي، از بسياري جنبه ها ناشي از فعاليت هاي نخبگان قومي و غيرقومي است. نخبگان در جريان رقابت و مبارزات خود براي كسب قدرت سياسي به طرح اختلافات زباني، مذهبي و فرهنگي مي پردازند و از آن ها به عنوان منابع جلب حمايت به منظور نيل به اهداف سياسي خود استفاده مي كنند.
به اين ترتيب، نخبگان ايلي كه قدرت نظامي و سياسي خود را از دست داده و نيز بستگان و پيروان آن ها كه داراي تحصيلات جديد بودند و تحت تأثير ايدئولوژي ناسيوناليسم و به ويژه انديشه ي خودگرداني گروه هاي اقليت قرار داشتند، به منظور بسيج توده هاي متعلق به گروه هاي زباني- مذهبي عليه دولت تمركزگرا، به تلاش براي خلق هويت هاي قومي جداگانه دست مي زنند. اين نخبگان از نابرابري هاي اقتصادي موجود ميان مناطق استفاده مي كنند تا اعضاي گروه را به منظور دست يافتن به اهداف سياسي بسيج كنند. نخبگان قومي مناطق تحت نفوذ خود را در مقايسه با ساير مناطق، عقب نگاه داشته شده عنوان كرده و تلاش مي كنند ساكنان آن نواحي را به دنبال خود بسيج كنند.(6) به گفته ي پل براس، اين گروه نخبگان قومي از اين هم فراتر مي روند و در رقابت براي كسب قدرت سياسي « با بزرگ جلوه دادن موارد كوچك تبعيض يا موارد خاصي از نابرابري هاي منطقه اي، تصويري از نابرابري ها و تبعيضات منطقه اي ترسيم مي كنند »(7). بسياري از اين نخبگان جوان فرصت و توان مالي كافي براي تحصيل در دانشگاه هاي غرب داشته اند. به نوشته ي بهاروند، حتي در اوايل قرن بيستم، اغلب ايلخان ها و رؤساي ايلات ايراني فرزندان خود را براي فراگيري دانش جديد به خارج از ايران مي فرستادند.(8) با مشاهده ي نتايج سياست تمركزگرايانه ي دولت پهلوي، آن ها ترجيح دادند براي ايجاد مفهومي منسجم از هويت قومي با توجه به وضعيت گروه هاي پراكنده ي ايلي سابق تلاش كنند. اين نخبگان تحصيل كرده ي ايلي - يا به قول ايزدي « رهبران ايلي نوين » (9) - (10) از دهه ي 1960 ميلادي / 1340 شمسي به سازماندهي جنبش هاي چريكي چپ گراي جديد دست زدند يا فعالانه در آن ها شركت جستند. لويس بك در اين مورد مي نويسد:
هسته ي اصلي چپ گراي برخي از گروه هاي ايلي تا حدي شامل پسران و دختران رؤساي قدرتمند ايلي سابق يا كنوني مي شود. اين افراد معمولاً تحصيلات غربي دارند، در گروه هاي چپ گراي خارج فعال بوده اند و با جنبش هاي چپ گراي داخل و خارج ايران تماس هايي دارند.(11)
بيشتر ره يافت هاي مربوط به قوميت، گروه هاي قومي را پديده هايي واحد و منسجم مي داند و به تقسيمات موجود در داخل گروه هاي قومي توجهي ندارد. علي رغم اين واقعيت كه كشمكش داخلي ميان نخبگان گروه هاي قومي بر سر كنترل منابع مادي و سمبوليك گروه اهميت عمده اي دارد، اين ره يافت ها نقش مهم نخبگان در ايجاد اختلاف و انشعاب ميان گروه هاي قومي را به طور كلي ناديده مي گيرد.(12) در جريان رقابت بر سر قدرت در داخل گروه قومي و با توجه به موقعيت گروه در برابر دولت مركزي، نخبگان قومي برداشت هاي خود را از هويت قومي شكل مي دهند و تعريف متفاوتي از آن ارائه مي كنند.
به اين ترتيب، هويت هاي قومي را نمي توان مقولاتي ثابت دانست، بلكه بايد آن ها را مقولات متغيري تلقي كرد كه در اوضاع و شرايط مختلف، دستخوش تغيير و تحول مي شوند.(13) بنابراين هويت قومي يك پديده ي « كهن و اوليه »‌ نيست، بلكه صحيح تر آن است كه بگوييم « هويتي است متكي بر شرايط كه در برخي اوضاع و احوال ساختاري به وجود مي آيد تا در خدمت پيشبرد منافع مادي و سياسي بازيگراني قرار گيرد كه وفاداري، دل مشغولي و هدف اساسي آن ها قومي نيست »(14). نخبگان رقيب در جريان رقابت خود با ديگر نخبگان داخل گروه خود و يا با نخبگان ساير گروه هاي قومي، به منظور دستيابي به اهداف مربوط به بسيج سياسي توده هاي گروه، مظاهر فرهنگي گروه را تفسير و تعبير مجدد مي كنند و به دستكاري و تحريف آن ها مي پردازند.(15) اما مسئله جالب اينجاست كه اختلافات و پراكندگي هاي موجود ميان نخبگان يك گروه مذهبي- زباني بر سر كسب قدرت، عملاً به بروز انشعاب ميان همان گروه منجر مي شود و اين با هدف مقدس آن ها، يعني ايجاد يك جنبش قومي- ملي واحد و مشخص در تناقض است.
نخبگان قومي يا به گفته ي سيتوله « قبيله گرايان » (16) در جريان مبارزه بر سر قدرت به مسائل قومي و گاه غيرقومي متوسل مي شوند. از سوي ديگر « غيرقبيله گرايان » (17) ( نخبگان غيرقومي ) نيز در جريان مبارزه ي خود با دولت مركزي بر سر كسب قدرت و نفوذ سياسي، مقولات قومي را دستاويز قرار مي دهند تا براي خود منبع حمايت فراهم آورند.(18) سهم نخبگان غيرقومي در خلق هويت قومي و طراحي اهداف سياسي نظير مسئله ي خودگرداني و خودمختاري براي گروه هاي اقليت، موضوعي بسيار مهم است كه بايد به آن توجهي خاص داشت. گرچه تجربه ي تاريخي ايران نمونه هاي جالبي در اين مورد ارائه مي دهد، در آثار و متون مربوطه، نسبت به اين پديده ي مهم بي توجهي شده است. برخي مناطق غيرفارس زبان نظير تركمن صحرا، آذربايجان، بلوچستان، خوزستان و به ويژه كردستان پايگاه هاي عمده ي فعاليت هاي گروه هاي چپ گراي ايراني مانند فداييان خلق، پيكار و ديگران بوده است. رهبري اين گروه ها غالباً بر عهده ي فارس زباناني بود كه عليه دولت مركزي مبارزه مي كردند و در پي جلب حمايت و منابع در اين مناطق بودند. گروه هاي چپ گراي ايراني در گذشته به سازماندهي و رهبري اعتراضات دهقاني و دامن زدن به مسائل ارضي در مناطقي نظير تركمن صحرا (19) و نواحي ديگر، كه جمعيت غيرفارس زبان و به ويژه غيرشيعي دارند، مشغول بوده اند. مثلاً در روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، سازمان چريكهاي فدايي خلق حدود سيصد شوراي روستايي و با حدود پانزده هزار عضو روستايي در تركمن صحرا تشكيل داده بود.(20) در همين زمان بود كه اين گروه هاي چپ گرا براي اولين بار مسئله ي خودمختاري تركمن هاي ايران را مطرح ساختند. كوتاه سخن اينكه خلق مسائل قومي مانند جدايي يا خودمختاري توسط نخبگان غيرقومي و حمايتشان از اين خواست ها حاكي از اعتقاد صادقانه ي آنها به مسائل و مشكلات گروه هاي قومي خاص نيست، بلكه يك استراتژي ابزارگرايانه در خدمت تحقق منافع و اهداف سياسي اين نخبگان است.
در اينجا با طرح اهميت نقش نخبگان و تأكيد بر آن، قصد نداريم عوامل مهمي نظير نابرابري هاي اقتصادي منطقه اي يا غناي مظاهر فرهنگي در داخل يك گروه خاص را ناديده بگيريم. همه ي اين مظاهر لزوماً ابداعي و حاصل تصورات و نقشه هاي نخبگان نيست. با اين همه، اين عوامل منابعي هستند كه نخبگان سياسي با تكيه بر آن ها و اغراق درباره ي آن ها سعي در رسيدن به اهداف سياسي خود دارند. از آنجا كه نخبگان قومي و غيرقومي در شكل دادن به هويت قومي و بسيج اقليت ها فعاليت گسترده اي دارند، ناسيوناليسم قومي را بايد حركتي هدايت شده از بالا دانست نه حركتي از پايين، يعني در سطح توده ها.(21)
علي رغم اينكه وجود علايق و روابط سنتي ايلي در گروه هاي اقليت، تا حدي عامل حمايت هاي مردمي از نخبگان است، اما اين حمايت به علت وجود اختلافات ديرين فرقه اي و محلي از يك طرف و وخيم شدن اوضاع اجتماعي- اقتصادي مردم در نتيجه ي كشمكش هاي مسلحانه ي طولاني ميان دولت و سازمان هاي چريكي قومي از طرف ديگر، رو به كاهش مي گذارد. به همين سبب، نخبگان قومي كه فاقد منابع مالي، نظامي، استراتژيك و سياسي كافي هستند، معمولاً براي مبارزه با دولت مركزي درصدد جلب حمايت خارجي برمي آيند. به گفته ي كارل براون، اين نخبگان در بسياري موارد « در پي تحريك و تشويق مداخله ي خارجي » برمي آيند.(22) اين واقعيت ما را به سومين متغير مهم در چهارچوب نظري خود براي تبيين ظهور حركت هاي خودمختاري طلبانه و تجزيه طلبانه رهنمون مي سازد.

3. نيروهاي بين المللي و تشويق هويت قومي

نقش سياست بين المللي در كشمكش قومي، شكل گيري هويت قومي و ناسيوناليسم قومي در آثار مربوطه چندان مورد توجه نبوده است. درواقع روابط بين الملل به عنوان يك رشته ي درسي، اين موضوعات را ناديده گرفته است. گرچه بحث درباره ي علل اين بي توجهي خارج از موضوع اين مطالعه است، بايد اشاره كنيم كه بيشتر محققان كشمكش قومي و روابط بين الملل، واقع گرايي ( رئاليسم ) سياسي را به عنوان مكتب مسلط فكري در رشته ي روابط بين الملل عامل اين قصور مي دانند. به گفته ي اين گروه از محققان، مشكل از اينجا ناشي مي شود كه
از ديدگاه واقع گرايي، سيستم بين المللي فاقد نظم (‌آنارشي ) است تا داراي سلسله مراتب. ويژگي سيستم بين المللي، كنش متقابل ميان واحدهاي داراي كاركردهاي مشابه است. توزيع توانايي ها در سيستم در طول زمان به طور نابرابر صورت مي گيرد و به طور ضمني نوعي جهت گيري عقلايي در كار است كه اهميت قوميت و نقش آن در روابط بين المللي را ناديده مي گيرد.(23)
با اين حال، فقط اين رشته نيست كه بايد نقد شود. قوميت، مسائل قومي و ناسيوناليستي نيز به عنوان رشته هاي مستقل درسي در اين امر سهيم اند. واقعيت اين است كه اغلب محققان قوميت و ناسيوناليسم نقش مهم سياست بين المللي در خلق ناسيوناليسم و كشمكش قومي را ناديده گرفته اند، اما محققاني چون عبدالسعيد و سيمون(24)، رايان شيلز(25)، سوهركه و نوبل(26) و هالي (27) كه به نقش نيروهاي خارجي توجه داشته اند، بيشتر بر نقش آن ها در كشمكش قومي تأكيد كرده اند تا بر سهم آن ها در خلق و تشويق شكل گيري هويت هاي قومي مشخص و حمايت از جنبش هاي ملي قومي.
ما معتقديم كه درگيري و دخالت بين المللي در مسائل قومي به ميزان بسيار زيادي در ظهور ناسيوناليسم جدايي طلب اقليت ها در خاورميانه نقش داشته است.(28) برخي دانشمندان غربي نقش سياست بين المللي در تحولات اجتماعي- سياسي جوامع خاورميانه اي را به طور عام تحليل كرده اند، زيرا جاذبه هاي استراتژيك و اقتصادي خاورميانه انگيزه ي مداخله ي گسترده ي بين المللي در منطقه از زمان هجوم ناپلئون به مصر در سال 1798 بوده است. درواقع، از زمان تهاجم ناپلئون تا اوايل قرن بيستم، جوامع اسلامي شاهد تجاوزهاي مكرر قدرت هاي غربي بوده اند و از جمله مي توان به اشغال الجزاير (‌1830)، تونس (1881) و مراكش (‌1906-12) توسط فرانسه و يمن (1839)، مالتا (1815)، قبرس (1878) و مصر (1882) توسط انگلستان اشاره كرد.(29)
كارل براون متذكر مي شود كه اين سياست ها كه اولين بار با بروز مسئله ي شرق اتخاذ شد، تا به امروز ادامه يافته است. براون معتقد است كه حتي از آغاز مسئله ي شرق، قدرت هاي بزرگ با اين فرض عمل كرده اند كه خاورميانه بيش از ساير مناطق داراي منافع استراتژيك است.(30) در سال هاي اخير نيز ريچارد فالك نوشته است كه « كشورهاي خاورميانه در طول قرن بيستم در دامي ژئوپوليتيك گرفتار آمده اند- دامي كه خود آن را به وجود نياورده اند »(31). بسام طيبي مي نويسد كه جوامع خاورميانه اي « از آغاز عصر رخنه ي استعمار در معرض نفوذ خارجي قرار داشته اند و شكل بندي هاي اجتماعي آن ديگر فقط محصول پويايي اجتماعي داخلي نيست »(32). نفوذ خارجي در خاورميانه در تحولاتي همچون شورش هاي گروه هاي اقليت آشكارتر از موارد ديگر بوده است. بسياري از رؤساي قبايل كه بعدها مواضع ضد دولتي اتخاذ كردند، در ابتدا با قدرت هاي خارجي در تماس بودند و از سوي آن ها حمايت مي شدند. با گسترش رقابت امپرياليستي ميان انگلستان و روسيه در امپراتوري عثماني و ايران، دو قدرت اروپايي رؤساي قبايل مناطق تحت نفوذ رقيب خود را به شورش و جدايي طلبي تشويق كردند.(33) همان گونه كه ريچارد كاتم مي نويسد، در دوران دكتر مصدق كه ايران درگير مبارزات ضدانگليسي بر سر ملي كردن صنعت نفت بود، انگلستان به حمايت از گروه هاي قبايل و ايلات ايراني و تشويق آن ها به قيام عليه دولت مركزي متهم مي شد. درواقع نيز بايد گفت كه انگلستان از گروه هاي ايلي در جنوب غربي ايران به منظور حفاظت از خطوط لوله ي نفت حمايت مي كرد.(34) انگلستان پس از كشف نفت در ايران در 1908م/ 1326ق به ويژه از ايلات بختياري و عرب در اين خصوص پشتيباني مي كرد.(35) شوروي هم قبل از آن در سال 1925م/ 1304ش فعالانه قبايل تركمن را به قيام عليه دولت مركزي تشويق مي نمود.(36) لويس بك نيز توضيح داده است كه چگونه قدرت هاي خارجي مانند انگلستان و روسيه از رؤساي ايلات عليه دولت ايران استفاده و در برخي موارد حتي اشخاص موردنظر خود را به رياست ايلات منصوب مي كردند.(37) به گفته ي او نفوذ انگلستان، روسيه و آلمان در ميان ايلات، در دوران جنگ جهاني اول، بيشتر از دولت ايران بود.(38) به نوشته يكي از محققين:
درست تا جنگ جهاني دوم، به ويژه در دوران قاجار، قدرت هاي خارجي چنان از قبيله گرايي استفاده مي كردند كه مشكل مي شد يك بزرگْ ايل بي ارتباط با يك قدرت خارجي پيدا كرد. سياست حمايت نظامي و سياسي از ايلات مختلف، خصوصاً از طرف آلمان و بريتانيا دنبال مي شد. طبق اين سياست، بريتانيا به بزرگْ ايل بختياري و آلمان به قشقايي ها كمك مي كرد.(39)
بعد بين المللي ناسيوناليسم قومي را مي توان هم در قلمرو اقدام سياسي ( سياست هاي بين المللي چه در سطح بين المللي و چه در سطح روابط ميان دولت هاي منطقه )‌ و هم در قلمرو انديشه هاي سياسي ( در چهارچوب فضاي گفتمان سياسي بين المللي ) تحليل كرد. در قلمرو اقدام سياسي واقعي، نقش دولت هاي خارجي- به ويژه قدرت هاي بزرگ از يك طرف و نيز دولت هاي رقيب منطقه اي از سوي ديگر- در پيشبرد و تشويق ناسيوناليسم قومي و كشمكش قومي اهميت دارد. در قلمرو انديشه ها، در اوايل قرن بيستم يك فضاي گفتمان سياسي بين المللي وجود داشت كه در آن ايدئولوژي ناسيوناليسم و حق تعيين سرنوشت ( خودگرداني ) انگيزه هايي قوي براي بسياري از گروه هاي اقليت زباني و مذهبي فراهم مي ساخت. تحت تأثير اين فضا، روشنفكران و نخبگان سياسي اين گروه ها براي خود نوعي هويت قومي مشخص تصور كردند و به اين ترتيب براي نخستين بار گروه هايي را كه به آن تعلق داشتند، مستحق برخورداري از موقعيت يك ملت با دولت خاص خود دانستند.
جورج آنتونيوس اين مسئله را با توجه به ظهور ناسيوناليسم عرب در امپراتوري عثماني به روشني بررسي كرده است. او نشان مي دهد كه چگونه قدرت هاي غربي مانند آمريكا، فرانسه و به ويژه انگلستان در ظهور جنبش هاي جدايي طلبانه ي عربي ايفاي نقش كردند. آنتونيوس تأكيد مي كند كه « جنبش ملي عربي در سال 1874 يك جامعه ي ادبي تحت حمايت آمريكا در بيروت بنيان گذاشت »(40). در قرن بيستم، هر دو ابرقدرت اين انديشه ها را تقويت مي كردند.
كامل ترين جلوه هاي اين انديشه عبارت بود از مكتب ويلسوني خودگرداني ( حق تعيين سرنوشت ) گروه هاي اقليت، كه پس از جنگ جهاني اول مطرح شد، و مفهوم ماركسيست- لنينيستي مليت و خودگرداني. گرچه انديشه ي حق تعيين سرنوشت گروه هاي ملي پا به پاي انديشه ي ناسيوناليسم در قرن هجدهم و نوزدهم گسترش يافت(41) اما زماني اهميت پيدا كرد كه ودرو ويلسون رئيس جمهور آمريكا آن را در اصول چهارده گانه ي خود در جنگ جهاني اول مطرح ساخت. مكتب ويلسوني انديشه ي « خودگرداني » همه ي مليت هاي ساكن در مرزهاي امپراتوري هاي مغلوب شده ي آلمان، اتريش، عثماني و روس را تشويق كرد و ويلسون را واداشت تا به طور ضمني و مكرر خواستار تأسيس دولت هاي مستقل براي « اعراب، ارامنه و كردها »‌(42) شود. با اين حال، همان گونه كه هنوم تأكيد مي كند، « بايد دانست كه خودگرداني در سال 1919 ارتباط چنداني با خواسته هاي جمعيت مذكور نداشت، مگر آنكه اين خواسته ها در راستاي تحقق اهداف و منافع ژئوپوليتيك و استراتژيك قدرت هاي بزرگ قرار مي گرفت. » (43)
لنين در جريان مبارزه ي خود عليه نيروهاي امپرياليستي غرب، تلاش كرد تا دوستي ميليون ها آسيايي و آفريقايي را از طريق متحد كردن شوروي و ماركسيست هاي سراسر جهان با اين مردم و حمايت از آمال ملي آن ها به دست آورد و به آن ها حق خودگرداني ملي، از جمله حق استفاده از زبان ملي و آموزش به آن زبان وعده كند (44). طبق اصول ماركسيسم- لنينيسم، « حق خودگرداني به اين معناست كه يك ملت مي تواند رأساً حاكم بر سرنوشت خود باشد. اين ملت حق دارد با ساير ملل روابط فدرالي برقرار سازد و حتي از حق جدايي كامل نيز برخوردار باشد. »‌(45) اغلب رؤساي ايلي و بعدها نخبگان تحصيل كرده گروه هاي اقليت زباني و مذهبي خاورميانه از اين انديشه ها الهام گرفتند و خواستار خودمختاري يا تجزيه شدند.
در يك چنين فضاي گفتمان سياسي بين المللي، سهم و كمك روشنفكران بين المللي- يعني مستشرقان و محققان علوم اجتماعي غربي ( انسان شناسان، جامعه شناسان و متخصصان علوم سياسي )‌ در شكل گيري هويت قومي گروه هاي ايلي سابق و تقويت آن بسيار چشمگير بوده است. همان گونه كه در فصل اول گفتيم، برخي انسان شناسان غربي گروه هاي پراكنده و تقسيم شده ي قبيله اي را به عنوان جوامع بسته، منسجم و در كشمكش مداوم با دولت ها معرفي مي كنند. با تأكيد بر دوگانگي و تقابل ميان قبايل و دولت ها، اين مستشرقان قبايل را موجوديت ( كيان ) هايي برخوردار از انسجام فرهنگي و اجتماعي، مساوات طلب و واحد مي دانند و در مقابل، دولت ها را نامنسجم، تبعيض گر، داراي ساختار سلسله مراتبي و پراكنده معرفي مي كنند. ريچارد تاپر مي نويسد كه قوم شناسان غربي كه به مطالعه ي گروه هاي ايلي در ايران و افغانستان پرداخته اند « اين گروه ها را جوامعي منزوي توصيف مي كنند و به روابط ميان آن ها با جوامع اطراف و نيز با دولت توجهي ندارند » (46).
قدرت هاي غربي نظير انگلستان، فرانسه، روسيه و بعدها اتحاد جماهير شوروي و آمريكا حمايت از گسترش انديشه هاي خودگرداني و ناسيوناليسم قومي را به بخشي از سياست هاي خود تبديل كردند. اين قدرت ها بذرهاي احساسات ناسيوناليستي را در منطقه پاشيدند. ريچارد آلن گفته است: « هنگامي كه روسيه ي مسيحي قفقاز را تصرف و يك ارمنستان روسي خلق كرد، جنبشي ناسيوناليستي در ميان ارامنه ي تركيه به وجود آمد »(47).
نقش و تأثير نوشته هاي محققان علوم اجتماعي غرب در ايجاد هويت قومي مجزا براي گروه هاي ايلي و زباني و مذهبي را نبايد دست كم گرفت. بسياري از اين محققان- كه به طور گسترده روي گروه هاي گوناگون ايلي در ايران و نيز ساير كشورهاي خاورميانه كار كرده اند- تصويري از اين گروه ها ارائه داده اند كه نشان مي دهد آن ها جوامع فرهنگي و قومي مشخص و داراي ويژگي هاي منحصر به فرد در مقايسه با ساير گروه هاي همان كشور هستند. اين آثار و انديشه ها الهام بخش نخبگان تحصيل كرده ي گروه هاي اقليت مذهبي- زباني بود، تا با اتكا به آن مدعي برخورداري از ويژگي متمايز قومي شوند و از اين طريق به خواسته هاي خود براي استقلال و خودگرداني مشروعيت بدهند. اين روشنفكران و دلالان قومي غربي، معمولاً با رؤساي قبايل و نخبگان تحصيل كرده ي ايلي روابط دوستانه داشتند و در طول دوران مطالعات خود در مناطق ايلي از مهمان نوازي گرم آن ها برخوردار بودند. مطالعات كلاسيك انسان شناسان برجسته اي چون فردريك بارت در مورد ايلات باصري در جنوب ايران، اين ويژگي ها را نشان مي دهد.(48) كليه ي تحليل هاي بارت بر داده هايي استوار است كه رؤساي ايلات ( خان ها ) در اختيار او گذاشته اند.(49) همين مسئله در مورد اثر گارت ويت درباره ي بختياري ها صدق مي كند كه محتواي روايتي آن تقريباً به طور كامل به فراز و نشيب هاي زندگي خان هاي بختياري مربوط مي شود، در حالي كه مسئله ي بسيار مهم روابط داخلي ميان خوانين و رعاياي آن ها كاملاً به فراموشي سپرده شده است. گارت ويت نوعي روايت خان محوري ارائه و به طور ضمني چنين نشان مي دهد كه فقط نخبگان ايلي در سياست هاي بختياري نقش دارند. در ره يافت او همچنين كمترين توجهي به روابط پيچيده ي دروني و عوامل سياسي داخلي و خارجي نشده (50) و بخش هاي بسيار طولاني از اثر او به ديدگاه هاي رهبران و نخبگان ايلي اختصاص يافته است.(51)
نسل هاي تحصيل كرده ي گروه هاي ايلي از مطالعه ي آثار اين انسان شناسان سود برده و در تلاش براي اثبات هويت ملي متمايز و « خيالي » خود از اين آثار همچون كتب مقدس استفاده كرده اند. همان گونه كه جان اوسون تأكيد كرده است « قوم شناسان، مورخان و متخصصان علوم سياسي در آفرينش و ساختن و پرداختن هويت هاي [ قومي ] نقشي عمده، اما ناشناخته ايفا كرده اند. » (52) نقش قدرت هاي خارجي و روشنفكران بين المللي را مي توان در ظهور ناسيوناليسم عرب، ارمني، كرد، ترك و بلوچ در خاورميانه به آساني رديابي كرد.

نتيجه گيري

چهارچوب نظري مطرح شده در اين بخش را مي توان به شكل مثلثي تصور كرد كه در هر رأس آن يكي از متغيرهاي مهم سه گانه، يعني دولت مدرن، نخبگان و نيروهاي بين المللي قرار دارد ( شكل 3). روابط متقابل و پيچيده ي ميان اين سه عامل در جوامع چندمذهبي و چند زباني منجر به سياسي شدن علايق كهن و ظهور حركت هاي خودمختاري گرايانه و جدايي طلبانه مي شود ( شكل 4). هرچه حضور اين سه عامل در جامعه بيشتر باشد، گرايش ها و تمايلات خودمختاري گرايانه و جدايي طلبانه قوي تر خواهد بود. اين گرايش ها زماني به اوج خود مي رسد كه اين سه عنصر در كنار يكديگر به شدت تجلي كنند. اما سؤال مهمي كه باقي مي ماند اين است كه كدام يك از اين سه عنصر اهميت بيشتري دارد. به عبارت ديگر، كاربرد اين چهارچوب نظري براساس موارد خاص تاريخي نشان مي دهد كه كدام عامل در ظهور تمايلات جدايي طلبانه و خودمختاري گرايانه حياتي ترين نقش را دارد.

شکل 3. نقش دولت مدرن، نظام بین المللی و نخبگان یاسی در ظهور قومیت و قوم گرایی
در فصول آينده ظهور گرايش هاي سياسي محلي در كردستان، آذربايجان و بلوچستان ايران را با توجه به چهارچوب نظري مذكور مطالعه خواهيم كرد. به اين ترتيب يك مطالعه ي تطبيقي، سه متغير فوق را در سه منطقه ي ياد شده به كار مي بريم. در فصل آينده، پيدايش دولت مدرن پهلوي و تأثيرات آن را بر گروه هاي ايلي در كردستان، بلوچستان و آذربايجان بررسي مي كنيم. تأثيرات سياست هاي تمركزگرا و نيز ايل زدايي دولت مدرن بر سياسي شدن تفاوت هاي زباني و مذهبي در اين سه منطقه محور بحث ما در اين فصل است. فصل ششم را به مطالعه ي نقش نخبگان ايلي و غيرايلي در شكل دادن به هويت هاي قومي اختصاص داده و به اين مسئله خواهيم پرداخت كه چگونه اين نخبگان از تفاوت هاي زباني و مذهبي موجود براي ايجاد و اختراع هويت هاي قومي متمايز بهره برداري كردند و به گونه اي اين « سنت هاي اختراعي » را مورد استفاده قرار دادند كه بتوانند آن ها را به منبع حمايت سياسي و مادي از خود در جريان مبارزه با دولت مركزي تبديل سازند.

شکل 4. چهارچوب نظری: نقش دولت مدرن، نخبگان سیاسی و نیروهای بین المللی در پیدایش قومیت و قوم گرایی

پي‌نوشت‌ها:

1. براي آگاهي بيشتر نگاه كنيد به:
L.P.Elwell-Sutton,"Reza shah the Great:Founder of Pahlavi Dynasty",in George Lenezowski,ed.,Iran Under The Pahlavis,( Californian:Hoover Institution Press,1978 );Gavin R.Hambly,"The Pahlavi Autocracy:Reza Shah,1921-1946",Cambridge History of Iran,Vol.7, 213-244.
2. Lois Beck,"Tribes and State",191.
3. G.Reza Fazel,"Tribes and States in Iran:From Pahlavi to the Islamic Republic",in Haleh Afshar,ed.Iran a Revolution in Turnoil,( London:Macmilan,1985 ),81-82.
4. عزيز كياوند، حكومت سياست و عشاير ( تهران: عشايري، 1368)، ص 116.
5. Beck,"Tribes and State".206.
6. Joseph Rothschild,Ethnopolitics,43.
7. Paul Brass,Ethnicity and Nationalism,293.
8. امان اللهي بهاروند، كوچ نشيني در ايران، ص 169.
9. neo-tribal leaders.
10. Mehrdad Izady,The Kurds:A Concise Handbook,206.
11. Lois Beck,"Revolutionary Iran and Its Tribal Peoples",MERIP Reports,87(1980):20.
12. Brass,Ethnicity and Nationalism,264.
13. Ibid,269.
14.David Carment and Patrick James,"The International Politics of Ethnic Conflict:A Canadian Perspective on Theory and Policy",( unpublished paper presented for the 1994 CPSA annual meeting ).in Learned Societies Conference in Calgary Canada,( Jun 1994 ),17.
15. Ibid,293.
16. tribalists.
17. non-tribalists.
18. Masipula Sithole"The Salience of Ethnicity in African Politics: the Case of Zimbabwe",in Annad C.Paranjpe,ed., Ethnic Identities and Prejudices:Perspectives From the Third World,56.
19. احمد اشرف، « دهقانان، زمين و انقلاب » كتاب آگاه: مسائل ارضي و دهقاني ( تهران: آگاه، 1361)، ‌ص 29-28.
20. Haleh Afshar,"An Assessment of Agricultural Development Policies in Iran",in Haleh Afshar,ed.,Iran a Revolution in Turmoil,75-76.
21. اريك هابسباوم از اين دو اصطلاح استفاده مي كند تا نشان دهد كه ناسيوناليسم، سنتي اختراعي است نه جنبشي با پايگاه مردمي. به نظر او ناسيوناليسم پديده اي مربوط به نخبگان است.
22. L.Carl Brown,International Politics and the Middle East:Old Rules, Dangerous Games( Princeton:Princeton University Press,1984 ),58.
23. David Carment and Patrick James,10
همچنين نگاه كنيد به آثار :Edward Azar,John Burton,and Stephen Ryan.
24. Abdul Said and L.R.Simmons.Ethnicity in an International Context( New Jersey:Transaction:,1976 ).
25. F.L.Sheils,Ethnic Separatism and World Politics,( Lanham:University Press of America,1984 ).
26. Astri Suhrke,and Noble,Lela G.Ethnic Conflict in International Relations,( New York:Praeger,1977. )
27. Rejean Hallee.
28. بهترين نمونه ي اين پديده در خاورميانه، نقشي بود كه انگلستان در جنگ جهاني اول در حمايت از ناسيوناليسم عرب و جنبش جدايي طلبانه ي آن در عثماني ايفا كرد. نگاه كنيد به:
George Antonius,The Arab Awakening:The Story of the Arab National Movement,( New York:Capricorn Books,1965 ).
و نيز در اين رابطه نگاه كنيد به: حميد احمدي، ريشه هاي بحران در خاورميانه ( تهران: كيهان، 1377)، ص 142-131.
29. George Lenczowski,The Middle East in World Affairs( Ithaca:Cornell University Press,1980 ),40-43.
30. L.Carl Brown,258.
31. Richard Falk,"The Cruelty of Geopolitics:the Fate of Nation and State in the Middle East,"Millennium,20(1991),383.
32. Bassam Tibi,"Islam and Arab Nationalism",in Islamic Impulse,( London:Croom Helm,1986 ),62.
33. امان اللهي بهاروند، كوچ نشيني در ايران، ص 935-934.
34. Richard Cottam,Nationalism in Iran,57,62-63.
35. Hassan Arfa,Under Five Shahs,(London:John Murray,1965),442.
36. Robert Olson,"The Turkoman Rebellion in Eastern Iran in 1924-25:the Soviet Union`s Reaction",Central Asian Survey,12,no.4(1993):525-529.
37. Lois Beck,"Tribes and State",204-205.
38. Ibid,205-206.
39. Mehran Kamrava,The Political History of Modern Iran,From Tribalism to Theocracy,( New York:Praeger,1992 ),123.
40. George Antonius,The Arab Awakening ,13.
41. Hurst Hannum,Autonomy,Sovereignty,and Self Determination:the Accomodation of Conflict Rights,( Philadelphia:University of Pensilvania Press,1990 ),27.
42. Mehrdad R.Izady,The Kurds:A Concise Handbook,59.
43. Hannum,Autonomy,Sovereignty,
and Self-Determination,28.
44. Walker Connor,The National Question in Marxiest-Leninist Theory and Strategy,( Princeton:Princeton University Press,1984 ),32,36.
45. Joseph Stalin,Marxism:Selected Writings,( New York:International Publisher,n.d ),p.23.
46. Richard Tapper,"Ethnicity,Order and Meaning in the Anthropology of Iran and Afghanistan", in Jean Pierre Digard,ed.,Le Fait Ethnique en Iran et en Afghanistan,( Paris,Editions du CNRS,1988 ),30.
47. Richard Allen,Imperialosm and Nationalism in the Fertile Creascent,( New York: Oxford,1974 ),138.
48. Frederick Barth,Nomads of South Persia:The Basseri Tribe of Khamseh Confederacy,( Boston:Little Brown,1961 ).
49. Richard Tapper,"Anthropologists,Historians", 60.
50. R.O.Christensen,"Tribes,States,and Anthropologistss",291.
51. Gene R.Garthwaite,Khans and Shahs.A Documentary Analysis of Bakhtiyari in Iran,( Cambridge:Cambridge University Press,1983 ).
52. Jan Ovesen,"The Construction of Ethnic Identities:the Nuristani and Pashai of Eastern Afghanistan", in Jacobson-Widding,Anita,ed.,Identity:Personal and Socio-Cultural( Upsala:Upsala Studies in Cultural Anthropology 5, 1983 ):321-331,mentioned in Tapper,"Ethnicity,Order,and Meaning",30.

منبع مقاله :
احمدي، حميد؛ (1378) ، قوميت قوم گرايي در ايران افسانه و واقعيت، تهران: نشر ني، چاپ نهم.